
امــروز
یادمــ افتــاد
دفتــر خاطراتـــے که خیلـــے وقتــ استــ
چیزــےدر آن ننوشته امــ
بــا خودمــ میگویمــ :
" فکرشــ را بکن یک روز میمیرــے او میمانــدو ایـن دفتــر "
دلمــ میســوزد براے تــو
که میشکنــے روزــےکه مـن نیستمــ
تــو ایـن دفتــر را میخوانــے
خــرد میشوے
وقتــے میفهمــے
چقــدر دوستتــ دارم...
............................................

گفته بودی دلتنگی هایم را با قاصدک ها قسمت کنم
تا به گوش تو برسانند....
می گفتی قاصدکها گوش شنوا دارند...
غم هایت را در گوششان زمزمه کن و به باد بسپار ....
من اکنون صاحب دشتی قاصدکم!
اما مگر تو نمی دانستی قاصدکهای خیس از اشک
می میرند؟

فرض میکنم!
تو ...
خیلی دوستــــــم داری ...
همینقدر که من دوستت دارم ...
و یکی از همین روزها
دلت برای روز های قشنگمون تنگ می شه ...
فرض میکنم ...
هیچ وقت بی تفاوت نبودی،
و تمام این ساعت ها
که نبودی
به یادم بودی ...!
فرض میکنم ...
دنیا هنوز آدم های احساساتی مثل من رو دوست داره ... !
و تو ... و تـــو ...
همین لحظه
دلت برای یه ثانیه از اون روزهایی که با من بودی سخت تنگ می شه ...
فقط فرض میکنم ...
همین