تو را صدا کردم
در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی
با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
مرهم زخم های کهنه ام..
کنج لبان توست...!
بوسه نمی خواهم..
سخنی بگو...
چه بگویم به تو ای رفته ز دست
شدم از مستی چشمان تو مست
شده ام سنگ پرست
مرگ بر آنکس که دلش را به دل سنگ تو بست
لعنت به همه صراط های مستقیمی که عرضه ندارند تو را به من برسانند!!.!
من حواس فاصله ها را پرت می کنم ! تو فقط بیا...
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
چو نی می نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشنایی
چنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی...
که بلغزد بر من،
من خودم بودم و...
یک حس غریب..
که به صد عشق و هوس میارزید!!!
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند..
عاشق که شدی کوچ میکنند..
ﺭﻭﺣﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ...
ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ...
ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ..
ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ:ﻣﻦ ﺩﯾﮕــﺮ ﺑﺎﺯﯼ
ﻧﻤﯿﮑـــﻨﻢ
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
دربهدرتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمیروید
ای تیزخرامان!
لنگیِ پای من...
از ناهمواریِ راهِ شما بود
احمد شاملو
همیشه سبز می خشکد
همیشه ساده می بازد
همیشه لشکر اندوه
به قلب ساده می تازد
اواز یک چلچله در مرگ من.
شاید لبخند تو باشد.
لبخندی که در زیر مشکی پوشت به کفنم خواهی زد.
کفنی که به یاد تو دوختم.
تا تو مرا در قامت یک قامت ببینی..
نه در تجسم یک تابوت..!.
سام
رفیق راهی و از نیمه راه می گویی
وداع با من بی تکیه گاه می گویی
میان این همه آدم، میان این همه اسم
همیشه نام مرا اشتباه می گویی
به اعتبار چه آیینه ای، عزیز دلم
به هرکه می رسی از اشک و آه می گویی
دلم به نیم نگاهی خوش است، اما تو
به این ملامت سنگین، نگاه می گویی؟
هنوز حوصلهءعشق در رگم جاری است
نمرده ام که غمت را به چاه می گویی
دلم برای شکستن هنوز کوچک بود
و منتهای غمش خواب یک عروسک بود
درون کوچه ی تردید باز گمشده بود
.gif )
گناه از تو و من بود ؛ دل که کودک بود
دوباره پ یدا شد و دستهایش پر بود
ز سیب های محبت که صاف و بی لک بود
و یک سبد گل لبخند و یک بغل آواز
و نقش چشم تو ، بر برگ دفترش حک بود
تو رفتی و دل من از هجوم درد شکست
و دل برای شکستن چقدر کوچک بود
بیزارم از این خواب ها
که هر شب مرا به آغوش تو می آورند
و صبح...
با اشک
از تو جدایم می کنند...
بیا با هم خانهای بسازیم
بیهیچ دری به بیرون
تنها دریچهای کافیست
تا به خیابان نگاه کنیم و بخندیم
به این زندانیهای سرگردان